حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنج شنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳ 20 جماد أول 1446 Thursday, 21 November , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 391 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 4 تعداد دیدگاهها : 99×
  • امام خامنه ای و خمینی شیرینو
    امام خامنه ای و خمینی شیرینو
  • زینب کوهرو: داستان/ روستا
    ۱۰ خرداد ۱۴۰۱ - ۶:۲۱
    شناسه : 4879
    بازدید 2108
    داستان/ روستا زینب کوهرو: به خانه‌ی ویلایی روبه رویم خیره شده بودم.با باز شدن در ماشین نگاهم روی صورت خندان محمدحسین سُر خورد.دستش را سمتم دراز کرد و با سرخوشی گفت:«بانو خیال پیاده شدن ندارند؟!»لبخندی زدم، دستش را گرفتم و با احتیاط پایین آمدم.دوباره نگاهی به خانه انداختم و گفتم:«محمد، من هنوز دلم راضی...»نزاشت حرفم را تمام کنم، سریع گفت...
    نویسنده : زینب کوهرو
    پ
    پ

    زینب کوهرو:

     

    به خانه‌ی ویلایی روبه رویم خیره شده بودم. 

    با باز شدن در ماشین نگاهم روی صورت خندان محمدحسین سُر خورد.

    دستش را سمتم دراز کرد و با سرخوشی گفتبانو خیال پیاده شدن ندارند؟

    لبخندی زدم، دستش را گرفتم و با احتیاط پایین آمدم.

    دوباره نگاهی به خانه انداختم و گفتممحمد، من هنوز دلم راضی…»

    نزاشت حرفم را تمام کنم، سریع گفتهیس، چیزی نگو، من هم راضی نیستم ولی باید تحمل کنیم، اصلاً دوست ندارم از دستش بدهیم

    منظورش بچه‌مان بود، دکتر تجویز کرده بود برای سلامتی بچه و خودم باید از آلودگی و استرس دور بشوم و همین باعث شده بود که محمدحسین همسرم– خانه‌ای را در روستایی خوش آب و هوا اجاره کند.

    باصدای محمدحسین به خودم آمدم و دوشادوش او به سمت خانه رفتم.

     

    خانم میان‌سالی که لباس محلی خوش رنگی تنش بود گوشه‌ایی ایستاده بود.

    محمد حسین روبه من گفتلیلی جان، ایشون(همون خانمسمیه خانم یکی از اهالی اینجاست

    سمیه خانم سری تکان داد و گفتسلام»

    جوابش را دادم.

    محمدحسین ادامه دادوقت‌هایی که من پیشت نیستم سمیه خانم کنارت می‌ماند

    بااعتراض گفتممحمدحسینمگه من بچه هستم؟

    با مهربانی جواب دادمعلومه که بچه نیستی عزیزم، اما یادت نره که ما تو راهی داریم

    بااکراه «باشه ‌ای» گفتم.

    محمدحسین به‌خاطر شغلش مجبور بود به شهر برگردد.

    بعد از این‌که محمدحسین چمدان‌ها را به اتاق برد، سمیه خانم سمتم آمد و گفتلیلی خانم با من احساس راحتی کنید شما هم مثل دختر من هستید

    لبخندی بهش زدم و تشکر کردم.

    در همین حین محمدحسین از اتاق بیرون آمد و گفتخب لیلی خانماگه کار دیگه‌ای با من نداری من برم؟

    ابروهایم بالا پریدبری؟ کجا می‌خواهی بری؟

    –       باید شرکت برم، حداقل چند روزی شیفت اضافه برم تا بتوانم برای چند روز دیگه مرخصی بگیرم.

    –       کاش نمی‌رفتی!

    لبخندی زد و گفتسریع برمی‌گردم، تو سعی کن این‌جا بهت خوش بگذره

    بعد از خداحافظی رفت.

    چشم چرخاندم تا  سمیه خانم را پیدا کنم اما اثری ازش نبود.

    سمت آشپزخانه رفتم که او را کنار اجاق گاز دیدم.

    روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتمچی درست می کنی؟»

     نگاهم کرد و جواب دادبرای شام آش رشته درست می کنم

    تا اسم آش رشته آورد لبخندی روی لبم آمد چقدر دلم آش می‌خواست.

     

     

    بعد از شام با سمیه خانم کلی صحبت کردم، خانم خیلی خوبی بود، خوش مشرب و خوش رو.

    از جایم بلند شدم که پرسیدکجا؟

    –       دستشویی.

     او هم از جایش بلند شد و گفتمن هم باهاتون میام

    باتجعب گفتمسمیه جون، دستشویی توی حیاط است، خودم می‌روم

    سمیه‌ خانم با پافشاری همراه من آمد، ازش کمی دلخور شدم دوست نداشتم مثل بچه‌ها با من رفتار کند.

    بعد از این‌که برگشتیم، با مهربانی مادرانه‌ای گفتخانم ناراحت نشوید، این‌که تنهایی نذاشتم بروید دلیلی دارد

    با کنجکاوی پرسیدمچه دلیلی؟

    صدایش را پایین آورد و گفتاین روستا آل دارد

    مثل خودش آرام گفتممنظورت چیه؟ مگه این‌ها خرافه نیست؟»

    سرش را تکان داد و گفتنه

    به نقطه ای خیره شد و گفت من خودم سال‌های دور زمانی که دختربچه‌ای نهُ ساله بودم آل را دیدم

    باهیجان گفتمجدی؟»

    انگار که غرق گذشته‌اش شده بود شروع به تعریف کرد:« داخا روستا حرف از زن مش رمضون بود که آل دل و جگرش را برده بود، من همراه بابای خدا بیامرزم خانه‌شان رفتیم، هنوز وارد خانه نشده بودیم که صدای داد و بیداد مش رمضون بالا رفت.

    مردم می‌گفتند آل زن مش رمضون رو کشته و اون هم می‌خواهد بچه‌اش را قربانی زنش کند.

    من متوجه حرف‌هایشان نمی شدم.

    وقتی وارد حیاط مش رمضون شدیم پدرم سمتش دوید او سعی داشت از پله ها بالا برود و بچه‌اش را روی پشت بام بگذارد.

    پدرم آستینش را گرفت و به او گفتدست بردار مرد، این بچه چه گناهی کرده؟ چرا ناشکری می‌کنی؟ »

    مش رمضون با عصبانیت آستینش را از دست پدرم در آورد و داد زدمن نمی‌توانم این بچه را بدون مادر بزرگ کنم، می‌خواهم دنیا نباشد اگه زهرا نباشد

    گوشش بدهکار نبود و بچه را بالای پشت بام گذاشت و پایین آمد.

    پدرم خواست از نردبان بالا برود و بچه را برگرداند که مانعش شد و تشر بدی به پدرم زد و نردبان را بر روی زمین انداخت.

    پدرم با ناراحتی رفت ولی من ماندم تا نظاره‌گر سرنوشت آن طفل معصوم باشم.

    مش رمضون داخل خانه کنار جسد همسرش گریه و زاری می‌کرد.

    بعد از گذشت دقایقی ناگهان صدای اسب‌های مش رمضون داخل طویله بلند شد، شیهه می کشیدند و سم بر زمین می‌کوبیدند.

    نگاهم به پشت بام افتاد شخصی سیاه پوش در کنار نوزاد نشست و او را در آغوش گرفت و برد.

    من به خانه دویدم و مش رمضون را صدا کردم.

    او سراسیمه به بیرون دوید و نردبان را بلند کرد و شروع به بالا رفتن از آن کرد.

    همین که به بالای خانه رسید صدای گریه زاری‌اش بلند شدفرزندم را برد، خاک برسرم شد

    از نردبان پایین آمد و روبه من گفتدیدی داخل یک روز هم بی زن شدم هم بچه‌ام را از دست دادم

    به داخل خانه رفت که فریاد بلندی کشید، پشت سرش رفتم که در کمال ناباوری دیدم زهرا خانم چشم‌هایش را باز کرده بود و مش رمضان با صدای بلند اسم خدا را صدا می‌زد

    سمیه خانم تک خنده‌ای کرد و گفتاین‌قدر غرق در خاطراتم شده بودم که به کل همه چیز را فراموش کردم، ببخشید اگر سرتان را درد آوردم

    لبخندی زدم و گفتمنه این چه حرفیه

     

    ذهنم درگیر صحبت های سمیه شده بود نمی‌توانستم تصور کنم اگه برای من اتفاق می‌افتاد چه واکنشی نشان می‌دادم.

    بهتر است به این چیزها فکر نکنم‌.

    گوشی‌ام را برداشتم و به محمد زنگ زدم.

     

     

    چند روز از اقامت من داخل روستا می‌گذشت.

    محمدحسین نمی‌توانست مرخصی بگیرد، سمیه خانم هم تمام وقت پیش من بود.

    بلاخره عصر دلم را به دریا زدم و گفتسمیه جون، بهترنیست چند ساعتی به خونه‌ات سربزنی؟»

    گل از گلش شکفتخانم دستتون درد نکنه چند روزی می‌خواستم بهتون بگم ولی روم نمیشد، قول می‌دهم تا قبل از غروب برمی‌گردم

    بیچاره آن‌قدر شوق رفتن داشت که یادش رفت کیفش را ببرد.

    داخل حیاط روی نیمکت نشسته بودم، هوا کم کم داشت تاریک می‌شد.

    غروب خورشید علاوه بر زیبایی‌اش، ترسناک بود.

    دوست داشتم سمیه هر چه زودتر برگردد.

    از روی نیمکت بلند شدم که صدای پارس سگ‌ها آمد.

    سمت‌شان رفتم.

    دلشوره‌ی عجیبی داشتم نمی‌خواستم بروم ولی فکر کردم شاید سمیه است و کلید را جا گذاشته.

    همان‌طور که سمت سگ ها می‌رفتم بلند گفتمسمیه توهستی؟»

    به چند قدمی سگ‌ها که رسیدم ایستادم.

    سگ ها با حالت تدافعی داشتند به سمت دیوار پارس می‌کردند.

    سرم را بالا گرفتم تا دلیل پارس سگ ها را بفهمم که ناگهان صحنه‌ی وحشتناکی جلوی چشمانم نمایان شد.

    یک زن با موهای پرپشت به قرمزی آتش روی دیوار ایستاده بود و به طرف پایین خم شده بود طوری که موهای قرمز رنگش در اطرافش شناور بودند.

    با صدای ضعیفی گفتمتو کی هستی؟»

    سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.

    صورتی وحشتناک با چشمانی از حدقه بیرون زده داشت.

    چشمانش اصلاً سفیدی نداشت.

    دندان‌هایش شبیه دندان حیوانات بود .

    همین که شروع به خندیدن با صدای وحشتناکی کرد من نقش بر زمین شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.

    تا اینکه با صدای سمیه به خودم آمدم.

    سمیه گفت خیلی شانس آورده‌ام، احتمالاً آل بوده ولی این‌که بعد از بیهوش شدنم سراغم نیامده شاید به‌خاطر سگ‌ها بوده.

     بعد از آن شب من نتوانستم در آن روستا بمانم و پیش محمدحسین رفتم.

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.