زینب کوهرو:
پدر من، پدر پدرم، پدر پدر پدرم، پدر پدر پدر پدرم، خلاصه نسل اندر نسل خانوادهی من جاشو بودهاند و زندگیشان در دریا و ماهی و تور خلاصه میشود.
پدرم میگوید پدر پدرش در زمان جوانی با زنی ازدواج کرده که نیمی از بدنش انسان و نیمی دیگر ماهی بوده.
من این داستان را باور نمیکنم.
آخر مگر میشود آدم نیمی از بدنش ماهی و نیمی دیگر انسان باشد؟
نه خدایی میشود؟
معلوم است که نمیشود.
این قصهها را هم برای جاشوهای تازه کاری مثل من تعریف میکنند تا تَه دلمان را خالی کنند.
من اگر تا آخر عمر تنها بمانم حاضر نمیشوم با موجودی که نیمی از بدنش انسان و ماهی است ازدواج کنم.
بعد از سالها حسرت دریا خوردن و انتظار امروز اولین روزی است که ناخداحسن قرار است من را همراه خودش به سفردریایی ببرد.
از قبل تمامی نکات دریانوردی و فوت و فن ماهیگیری را به من یاد داده بود.
با دستور ناخدا لنگر کشتی را جمع میکنیم و با خواندن شعر و دعا شروع به حرکت میکنیم.
من در این سفر دستیار عبدلو هستم.
کار عبدلو تمیز کردن عرشه و چک کرد بادبانهاست تا خدایی نکرده پارگی نداشته باشند.
عبدلو آدم میانسالی است که در نقشه یابی مهارت خاصی دارد.
محال است با وجود او کسی در دریا گم بشود.
هنوز از بندر خیلی دور نشده بودیم که احساس کردم دل و رودهام در حال پیچ و تاب خوردن است.
عبدلو دستی بر شانه ام گذاشت و با صدای خش دارش گفت:
– داری دریا زده میشی! بیا اینو بخور حالتو جا میاره.
توان حرف زدم نداشتم میترسیدم دهانم را باز کنم و بالا بیاورم به همین خاطر شیشهای را که عبدلو سمتم گرفته بود گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
انگار که آبی رو آتیش بریزند به همان سرعت حالم را خوب کرد.
به عبدلو نگاه کردم و گفتم:
– دستت درد نکنه عامو، اصلا حالمو عوض کرد.
عبدلو لبخند عجیبی زد و گفت:
– بیا بیا، عرشه رو جارو بکش.
جارو رو از دستش گرفتم و شروع کردم.
عبدلو تمام مدت بالای سرم ایستاده بود و زیر نظرم داشت.
وقتی که دید کارم رو خیلی خوب انجام میدهم سری تکون داد و رفت.
شب روز دومی که مهمان دریا بودیم اتفاق عجیبی افتاد.
آسمان به آن صافی که ستارگانش کاملا مشهود بود یک باره رنگ باخت و تیره گشت.
باد وحشتناکی شروع به وزیدن کرد.
ناخدا حسن با عجله بلند داد زد:
– عبدلو و منصورو و سیف و … روی عرش بمونن و جاشوهای دیگه سریع به داخل کشتی برن.
جاشوها از خدا خواسته وارد اتاقک کشتی شدند.
من آخرین نفر بودم.
تی را برداشتم و همین که خواستم سمت اتاقک بروم صدای شالاپی شنیدم.
انگار که شخصی داخل آب افتاده باشد.
با ترس به عقب برگشتم.
همه مشغول کاری بودند و کسی متوجه من نبود.
به لبهی کشتی رفتم و با احتیاط به دریا نگاهی انداختم.
شخصی که در تاریکی چهرهاش مشخص نبود داشت میان امواج دریا دست و پا میزد.
صدایش را نمیتوانستم به وضوح بشنوم.
آب دهانم را قورت دادم و بلند گفتم:
– خودت را کمی نزدیکتر بیار تا بتونم دستت رو بگیرم.
شخص بدون اینکه ذرهای نزدیک من بشود به جیغ و دادهایش ادامه داد.
خواستم رهایش کنم و برگردم اما با عذاب وجدانی که تا آخر عمر گریبانم را میگرفت چه کنم؟!
تی را به طرفی پرت کردم.
با یک حرکت پیراهنم را در آوردم و خودم را داخل آب انداختم.
لحظهی آخر صدای عبدلو را شنیدم که داد میزد:
-نههههه، نپر.
دیر شده بود، من خودم را در دریا انداخته بودم.
شنا بلد بودم اما دریا طوفانی بود و حفظ کردن تعادلم کار سختی بود.
سرم را از آب بیرون آوردم و دیدم عبدلو و ناخدا با نگرانی لبهی کشتی ایستادهاند.
با دیدن من فریاد زدن:
– بیا اینجا، بیا، او آدمیزاد نیست، بیا پیش ما.
از حرف هایشان سر در نمی آوردم.
داد زدم:
– یکی داخل دریاست و دارد غرق میشود من باید کمکش کنم.
عبدلو داد زد:
– پسرهی ابله برگرد، او آدم نیست بوسلامه است، بیا پیش ما، بیا تا دستت را بگیرم.
با این حرفش خشکم زد.
بوسلامه!!!
تمام چیزهایی که در مورد این موجود وحشتناک دریا شنیده بودم از جلوی چشمانم گذشت.
هنوز کاری نکرده بودم که حس کردم چیزی مثل طناب دور پاهایم چرخید.
نگاهم را از نگاه ترسان و پر از افسوس عبدلو و ناخدا گرفتم و به پشت سرم نگاه کردم.
برخلاف تصورم اصلا موجود ترسناکی را ندیدم برعکس بهجای آن بوسلامه زشت دختر خندان و زیبایی را دیدم که اسمم را صدا میزد.
دختر از من خواست که پیشش بروم و من که افسون چشمهای زیبایش شده بودم بی اختیار به طرفش کشیده شدم.
پ ن:
بوسلامه موجود دریایی و ترسناک که طعمهاش جاشوهای تازه کار است با حیله آنها را به دریا میکشاند و خودش را در نقش دختری زیبا ظاهر میکند و زمانی که جاشو تحت اختیار کامل او شد او را با خود به اعماق دریا میرود و از خون و گوشتش تعزیه میکند.
ثبت دیدگاه